فاطمه سه ساله س - دیوانه دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیوانه دل

فاطمه سه ساله س

دوشنبه 84 اسفند 15 ساعت 4:52 عصر

 

السلام علیک ایها الصدیقه الشهیده

سلام

دیشب شب پنجم صفر بود. با دوستم رفتیم حسینیه .قرار بود برای کاری یکی از خانومها رو ببینیم.

سالی به دوازده ماه که من پاشدم رفتم حسینیه!!! برق ها رفته بود توی نور شمع نماز برگزار شد و خیلی عرفانی به قول بچه ها گفتنی.

اما بعد از نماز عشا گفتند که امشب شب شهادت حضرت رقیه س دختر سه ساله امام حسینه.

گفتند که حضرت رقیه س توی خرابه های شام که یزید بعد از اون خطبه های غرا و رسای دخت علی زینب کبری س  این خرابه ها رو به عنوان محل سکونت به اهل بیت پیامبر خدا ص داده بود.

می گفتند که حضرت رقیه س اون شب خواب بابا رو می بینه از خواب بیدار میشه و شروع به گریه کردن میکنه که من بابا رو می خوام .

آخه دخترها باباشون رو خیلی دوست دارند چون هم بابا خیلی دوستشون داره، هم بابا ازشون محافظت میکنه نمی گذاره کسی بهشون تو بگه ، خودشم نازکتر از گل نمیگه.

هر چی بابا بهتر باشه ، مهربونتر باشه ، هوای دخترش رو بیشتر داشته باشه دیگه این بابا برای دختر قلبش میشه...میشه همه زندگیش...

حالا دختره اگه کوچولو باشه بابا رو یه جور دیگه دوست داره ....در همین حد بگم که این دوست داشتن و بابا رو خواستن قابل وصف نیست ....

از خواب بیدار شده بود ...چند روزه بابا رو ندیده ...دلش واسه بابا حسابی تنگ شده ...تازه کلی هم غصه داره و یک عالمه هم قصه داره و شاکیه ...حالا که یک کم آروم شده می خواد با باباش حرف بزنه به بابا بگه که چه اتفاقایی واسش افتاده ....

بیدار میشه و میگه بابام رو می خوام ...گریه زاری بهونه بابا ....عجب صبری خدا دارد ....

بابا کی بود ....خیر خلق الله

صدای دختر سه ساله خواب رو از چشم دشمنان خدا گرفته.یزید (که لعنت و عذاب خدا به اندازه ای که خدا علم داره براو) گفت برید سر باباش رو بهش بدید تا ساکت شه .نمی دونه که ...بچه است ، فکر می کنه باباشه.

عمه این چیه برام آوردن ؟

عمه من که غذا نمی خوام

عمه من بابامو می خوام

پارچه رو که برداشت دید سر بابا رو ....چه حالیه.....................خــــــــــدا یــــا

بابااااااااااااااااااااااااااااااا، من الذی ایتمنی؟(چه کسی مرا یتیم کرده؟)

بابا، ببین پاهامو آبله داره...صورت نیلیم رو ببین ...بابا نمی دونی با ما چه کردن...زیر آفتاب، توی بیابونها، جلوی نا محرم ها ...روی خارها می دویدم ...بابا تو کجا بودی؟

چادر هامون رو می کشیدن....بابا تو کجا بودی ؟

وقتی که من رو میزدن عمه خودش رو سپرم کرد عمه رو شلاق می زدن ....بابا نبودی ببینی...

عمو عباسم رو دیدم خوابیده بود هر چی می گفتم عمو پاشو ....عمو ببین ...دارن ما رو میزنن....خیمه ها رو آتیش زدن...بابا تو رو نمی دیدیم ...

گوش های پارم رو دیدی؟ دل شکستمم رو بیبین .... سر بابا رو می بوسید و باهاش حرفم می زد ....اینقدر براش تعریف کرد ....شکایت کرد ....تا از حال رفت ...عمه زینب رفت بلندش کرد فکر کرد بچه خوابیده ....اما دید بابا دختر رو برده پیش خودش ....چه بابا ی مهــربــــــــــــــــــــــــــونــی.....

بابای مهربونم ... حالا دیگه پیش خودمی ...حالا دیگه سر من توی بغل توست ....حالا دیگه من تو رو دارم ....اما بابا عمه چی؟ عمه فقط خدا رو داره.

مــن الـذی ایـتـمـنـــی یـــا حـسـیـــــــــــن

یــــــــــــا حــسـیـــــــــن ع

   

یا ابا عبدالله همانا در صلحم با کسانی که با تو در صلحند و می جنگم با کسانی که با تو می جنگند ، دوستم با دوستان تو و دشمنم با دشمنان تو

                         

                           الهی عجل لولیک الفرج

                                                                       التماس دعا

                                                                                                        یا حق................. یا علی ع

 

 



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : در آرزوی شهادت : دلارام | نظر شما [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    شهادت را امیدی بود روزی...
    [عناوین آرشیوشده]